سرزمینم
من آلاله ای از دشتهای وسیعت
چکاوکی بر شاخه های درخت تناورت
نهالی بر دامنه ی البرزت
و قطره ای از نیلی خلیجت
دوستت میدارم
و تو را با همه دلتنگیهایم عشق میورزم
سرزمینم، البرزت ایستادگی مردمانت
خلیجت،وسعت مهربانی زنان و مردانت
رود های خروشانت، موطن خون جوانانت
جنوب همیشه داغت ،میعاد گاه عاشقان غلطیده در خون خویش
که قلبهایشان ،همان چلچله های نغمه خوان خرم دشتهایت
من همان دخترک آواز خانه کوچه های خاطراتت
جانم را ،مالم را و تمام هستیم را نثار پایداریت خواهم کرد
وبه تمام داشته و نداشته هایت عشق خواهم ورزید
بیاد میاوری
روزگاری که میخواستی همسفر دلتنگیهایم باشی
میخواستی بمانی و با ماندنت رویاهایم را تصویر کشی
میخواستی بر شانه های خسته ام بالهای شاپرکان را نقش زنی
میگفتی دنیا فنا میشود اما ........
باز هم واژه عشق را برایم هجی کردی
میخواستی با بودنت ،با ماندنت،اسطوره زندگیم باشی
افسوس
که من ماندم ،ولی تنها ...............
نماندی، و تنها برایم ردایی از افسوس ها و ای کاش ها به یادگار گذاشتی
ماندی ،تنها در ابهامی از گذشته
من حتی نبودنت در کنارم و ماندنت را در رویاهایم را دوست میدارم
سال هاست با خود خویشتنم در ستیزم،که چرا با خودم ،با دلم ،غریبه ام.
سالهاست من از منم جداست.
سالهاست که تو تاریک خانه ی ذهن آشفته ام ،یه حسرت،یک بغض، یک فریاد،را در بند کشیده ام.
خاموشی را سالهاست که آموخته ام.اما..................
دیگر خارج از توانم است که صدای تپیدن قلبمو مهار کنم.
منتظرم،روزگار یادم داد که تو سکوت انتظار بکشم.
ولی دیگر تاب ادامه دادن ندارم............
بگذار قفس تن را از هم بدرم ،فریاد بزنم ..........
که دستهایت را آرزو دارم
نگاهت را حسرت میکشم
و در آرزوی دیدارت نفس تازه میکنم
تکه وجودم،همه ی هم و غمم ،نگذار در حسرت دیدار چشمهایت ، فنا شوم
مگذار در غم نبودنت ،در درونم بگریم
مرا مانند همه ی عاشقان محکوم به درد نکن
منتظرت میمانم تا بیایی و لحظه لحظه های عمرم را بر دیوار ذهنم چوب خط خواهم کشید.
و به شوق دیدارت ، اقاقی ها را در باغچه دلم خواهم کاشت................
برایم از دروغ گفتی،و نجوای زشتی را زمزمه کردی
برایم از زشتی و سستی سرودی
مرا............
تا جنون پستی کشاندی
در خلال دست نوشته هایت شنیدی
ناله های روح سرکشم را
که چه بیقرار سر بر دیوار تن می ساید
مرا بسان مجرمی محکوم به فنا دانستی
و چه ظالمانه حکم اعدامم دادی
نگاهم کردی؟
غم وجودم را در بغض نوشته هایم حس نکردی؟
چه بی پروا در وجودم نجوای پلیدی دمیدی
خواهم رفت ، اما در سکوت
و درد پیرایه تنم خواهد یود
در غبار گم خواهم شد و شاید زمانی که نباشم در تنهاییت بیاد آری فریاد غرورم را
امشب همی نیلوفران محتاج یا رب یا ربند
فردا ز کوی ربنا ، فریاد یا حیدر است
من ماندم و دل خون شوداز ناله های زینبم
کو حیدرم،کو سرورم، واویلتا،بی یاورم
ای کاش ملعون دهر، فرق مرا ضربت زند
یا حیدرم،من شرمسار روی مادرم
این روز ها گاهی دل من میخندد
پیش از آندم که طلوع می کند از مشرق ، خورشید
که همان دم ربم:
خیز از خواب گران ای انسان
وقت ، وقت گذر است
وقت، وقت ابد است
من
گرچه چشمانم پر ز غم است
اما........ در سکوت دل خویش شادانم
که همانا
پروردگارم می بخشد....... رحمانست
و دلم باز میخندد
که منم روزی ،میشنوم...........
در کنار کوثر عطر یاسهای جنت را
عقده ای دلم
گاهی دلت به نگاهی بند است
گاه به حسرت دیدارش
گاهی چشمانت منتظر یه کورسوی چراغی میدوند
و گاه تو ظهرداغ تابستون هم کورند
دلم بد جوری هوای پریدن داره
میخوام تن خستمو با خنکی باد سیقل بدم
دلم هوای فریاد داره
تا تموم خستگی هاشو عقده هاشو تو کویر توی یه چاه عمیق مدفون کنه
تو اما ، نمیدونم کجای این کره خاکی
توی کدوم آشیانه
کنار کدوم کبوتر
آروم گرفتی
کاش روزگار معنی ای کاش رو برام هجی نمیکرد
من از اعماق تاریکی از سکوتی مطلق آمده ام
آمده ام تا فریاد هایم را با شما شریک شوم
آمده ام تا بار دیگر رخ در آیینه کشم
و سیمای رنگ باخته خود را رنگ و لعابی کشم
میشنوی.............
صدای ضربان قلبم را ، که خویش را به قفس تن میکوبد
ناله هایش را شنیدی
چه ملتمسانه نگاهت میکرد
مرا اینگونه میان ای کاش هایم رها مسازید
سالها سکوت ، تنها مونسم بود و
حسرت تنها همدمم
میخواهم بالهای خسته ام را در نسیم بگشایم
میخواهم دستانت تکیه گاه اشکهایم شود
و دلت معوای سکوتم
صدای موج ها و باز هم صدایشان روح خسته ام را نوازش است
دلم در تمنای رقصشان در حسرت
بیکران دریا مرا میخواند
من اما...... رقص شراره ای آتش را در باد آرزو دارم
خواهم که تنم گوشی شود برای شنیدن.
خواهم چشمانم را ببندم و در خطوط ذهن آشفته ام تنها نیلی دریا گونه ات را نقش کشم
ندرید
آرامشم را
موج تن نالان و خسته اش را را به ماسه ها میکوبد
و باز دریا مرا میخواند.
مینگرم این بیکران بی انتها را
نور ماه را نمیبینم
چه با شکوه چه خروشان
من در کنار آتش با آنان که دوستشان میدارم دل خوشم
و دستهایم دستهای مملو از خواهشم را در ذلال آبیش خواهم شست
رمضان
من و فریاد روزی بر سر یک سفره نشستیم.
سهم من آه و لقمه ی او هم درد
درویشی از کنارمان می گذشت ساکت و شیرین نگاهم کرد
بی آنکه بخوانیمش در کنارم بنشست
.......... بقچه اش را بگشود
ودر آن همه یا رب یا رب
همه یا هو یا هو
خوان او شکر او
خندیدو رفت
وقتی که رفت فریاد هم از کنارم کوچیدو آه ودرد هم
................
سفره ام همه یا رب یا رب
همه یا هو یا هو
خوان او شکر او