سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ققنوس دلم

نفسم شمارش میکند ثانیه های زیستنم را

تن رنجور و خموشم انتظار میکشد بوییدنت را

چه بی رحمانه به شلاق میکشد  باد  پاییز زرد برگ های وجودم را

میشنوم ، ناله های بی صدایشان را

در خفا میگریند

میشنوی ؟

لحظه زیستنم پایان است

یا که نه؟

من دلم این چنین میخواهد که بدانم رهم انتهایش آغاز است

میزنم من نهیب بر دلم

که چرا نالان است

که چرا بازی ایام را بی قاعده پایان است

تیرگی را بس است               نومیدی هم بس است

دل به نوری دارم       که نوازد چشمانم           یا چونان میدانم

 ............................. 

خسته ام       از این همه غم خسته ام         از درد هایم خسته ام     

خستگی هایم را درمان شو

ماندگی هایم  در راه  را همگام شو

منتظر میمانم تا بیایی و دق الباب کنی

من در بگشایم و ببینم روی چون ماهت

نفسم در هوای تن تو تازه شود               و کویر دل من دشت آلاله شود

 


ارسال شده در توسط sahar satvat