تو از چشمان ترم،از گرمای تنم ،از لرزش شانه هایم در آغوشت
مرا نفهمیدی
که این بار آخر خواهد بودکه دستهایم،دستهایت را لمس خواهد کرد
تو از ضربان قلبم،از بغض سکوتم،از حس درونم
گذشتی...........................
برایم هیچ آرامشی نیست وقتی تو را در انتهای این خیابان بی انتها نمیبینم
مرا از این عذاب جانکاه
مرا از این انتظار بی پایان
از این عادت اندیشیدن هر روز رهایم ساز
همه جای این شهر به یادت نفس میکشم
شاید................
شاید.................
شاید ها.............را تکرار میکنم
باز نگران،دستهایم را بر گلو میفشارم تا بغضم
هق هق درونم
رقص اشک در چشمانم
مانع بوسیدن سایه ات نگردد........................
من حتی به بوسیدن خیالت نیز صبورم
در این شهر باران زده و نمناک
در این نگاه بغض آلود آسمان،در چاله های باران زده از سکوت
میان این همه هیاهوی آدمها
پروانه ی دلم بالهای نمزده اش را چتر قاصدک لرزان عشق بی شیله ات خواهد ساخت
و طراوت اشکهایش
چشمه ی مهرت
گرمای قلب خسته از روزگارش
جوشش شور در رگهای خفته ات خواهد شد
و نگاه پر کلامش،هر شب قصه ی رویاهایش را برایت لالایی خواهد خواند
سکوت برگ برگ نفسهای دلم
نثار هیجان تپش های قلبت
گشته ام درویش و آواره صفت در کوی دوست
هر چه نامند مرا باز بگویم نکوست
سالهاست هر خانه را بی بهره من در میزنم
کین دل رنجور خود را دم به دم سنگ میزنم
گویم ای دل کو نسیمی که تو را شاد کند
زین غم کهنه تو را با مهر آزاد کند
گویدم نالی،بنال کین شب سپیدی در ره است
روز چون شد بار دیگر کور سویی بر در است
گویمش تا کی بجویم کوی تا کوی جهان
گویدم بازم بجویش ،او همانا دلبر است
کاش این انگاره ی شهرم هویدایم شود
کاش این دلبر مرا روزی نمایانم شود
من همان دم جان به جان تسلیم جانانش کنم
جان چه قابل ،هستیم را فرش پاهایش کنم
عشق را با واژه ها نشناختم
در پس پرده چه سر ها ساختم
من کلامم را به چاه انداختم
روز را چون شب سیه رو ساختم
در میان شور و شین زندگی
بار ها خود را به خویشتن باختم
در کنار نار و نی ، جام و شراب
از غم چشمم ،اهورا ساختم
کاش ها ،انگار ها ،ای وای ها
از برایش داستانها ساختم
کین دل شالوده ی غرق گناه
در هوای کوی دوست پرداختم
در سرای لعل و نفرین گناه
بار ها دلواپسی را باختم
کین زمان را بستری از یاد ها
بر روان اشک تو ،پل ساختم
جام ما ،یک جام زهر آلود بود
شرم باد زین سرا که ساختم
شاعرا دل خوش مدار از این بنا
بیخ و بن را بر چرا من ساختم
وجودم برگ پاییز نگاهت
کلامم ناله ی گرم بیانت
بیانم خالص و شالوده ی عشق
زبانم قاصر از تکریم این عشق
نشاید واژه هایم درک گردند
نشاید این وجودم سرد کردند
بسان قاصدک در باد رقصان
بسان کفتری در خون غلطان
تمام عمر من شکر نیاز است
تمام هستیم آثار آه است
بروزی که نگاهم سرد گردید
بروزی که سرایم دشت گردید
شدم مجنون این ویرانه کویت
شدم آشفته ی این عطر و بویت
همان عطری که عمری مست اویم
همان مستی که در اوج شکوهم
غرورم لایه لایه خار گردید
سرورم لایق آوار گردید
شدم درویش و پیر کوی و برزن
شدم شبگرد ژولین مست و هو زن
مرا زین کوی دریاب ای رفیقا
مرا در دشت باز آی ای رفیقا
بده جامم که می بی تو سراب است
همان به کین همه افکار خام است
تمام هستیم افکار پوچ است
خیالاتم همه انگار پوچ است
چه شب ها چه شبها که بی تو به آسمان خیره ماندم
چه شب ها که در سطر سطر این نوشته جا ماندم
چه شب ها که باخا طراتت درون وجودم واماندم
چه افسوس چه افسوس
بدون حضورت میان این همه دل نوشته به راه ماندم
همان دم که تنها به این جاده ماندم
همان دم که بی تو دل خویش را به سرداب هستی سپردم
همه تار و پودم
تمام وجودم تهی از خیالات شیرین
به نیستی گرایید
و گلبرگ های شعرم همه رنگ پاییز را طراوید
و صد حیف عمر نیازم به تو بهار را ندیده ،به سرمای دی ماه گرایید
منم زاده ی دی
تمام تنم برگ پاییز آبان
بروی شاخساران ذهنم کلاغان
بخوانند
زمستان به راه است
ولی مگر نمیدانند تمام عمرم بی تو زمستان سرد است
زمستان سرد است
از اینجا که منم
تنها بیابانی است بی انتها و خالی از هیچ
و تن فرتوتم اسیر این برهوت لایزال
من برده ی سکوتی تلخ ،در میان ماسه های روان گذشته ام اسیر
می اندیشم ،که در پس این همه دست نوشته های خیالاتم،
چگونه..................................
طی طریق کنم؟
گرمای سوزان صحرا برایم زمستان ناامیدیست
وجود یخ زده ام را کدامین آغوش طراوت بهار خواهد بخشید؟
در بستر نوشته هایم ،در خلال اندیشه هایم
کور مال ،کورمال دست میچرخانم شاید..........
شانه های تنومندت تکیه گاه اشک هایم گردد
شاید این بغض
بغض کهنه ای که در گلویم خفته است با تلنگر نگاهت
بشکند
اما هر چه هست ،هر چه که برایم از تو باقی مانده
خاطره است خاطره است
دلم از دلخوشیهایت اسیره
همان به کین دل پرپر بمیره
دلی که بی نشانه از دل یار
بذار یک گوشه ای معوا بگیره
.....................................
الا ای یار بی مهرم کجایی
بسان ماهرویان در خفایی
زکویت ،کو نشانی کو نسیمی
چرا با من نمودی بی وفایی
............................................
تمام نغمه هایم تار گشته
غم عالم برویم آوار گشته
منی که شاه مستان جهانم
دلم غرق تمنای تو گشته
.....................................
بغض تو گلوم اسیره ،چشام بازم غمگینه ،تنهایی برام تنگه ،چشم میگردونم تو این پریشونی هام یه شونه ،یه آغوش گرم پیدا کنم تا بغض دلمو خالی کنم.
دل کوچیکم ،توی سینم بیقراره،صدای ناله هاشو میشنوی،کاش یکی باشه که بشنوه زجه هاشو،
هیچ وقت پیدات نکردم .هنوز هم برام گمی
هنوز هم یه حبابی تو دم دمای غروب
هنوز برام یه خاطره ای
به چه کسی میتونم بگم که صدام ،نفسم ،تپش های قلبم ،حتی این کلمات و نوشته ها همه از نبودت دلتنگن
همشون غریبن توی این عاشقی ها
کمر غرورم خم شده ،تاب نداره ،دست هامو که به زانوهام میگیرم بازم نمیتونم کمر راست کنم
زانو هام میلرزن ،تا کی باید دنبال یه نشونه ،یه رد پا ،زمین خدا رو آسمونشو ،بگردم
دیگه حتی قاب آیینه توی تاقچه منو تصویر نداره،
تنها غباره که روش خودنمایی میکنه
دیگه هوایی که میبلعم،بوی تنتو نمیده،دل من دیگه آهنگی نداره
پس بذار تنها توی این نوشته هام غرق بشم
بذار فقط سایتو که ازت تو ذهنم بجا مونده رو بو بکشم
هنوز هم بیادت.....................
منم آن مست خرابات،قدح و باده به دست
چندان سوی صحرای عدم میگردم
ساقیا پر بنما،قدح و باده ما را
زان شراب رخ چون ماه،که مست میگردم
من بنوشم لا جرعه،می رویت
ور نه حاصل که تو را،در دو جهان میگردم
من واله من دیوانه و سرگشته ی کویت
سالهاست شهر به شهر رد تو را میگردم
......................................................
دل دیوانه من چند صباحی ست حیران تو گشته
تو چرا رخ ننمایی،دلم بیمار تو گشته
من همان یار خموشم،دم به دم آه بنوشم
تو همان لیلی ما باش،دل مجنون تو گشته
..................................................
کاش امشب نرسد صبح که من
غرق بوی خوش یارم،پریشان دیارم
کاش هرگز نرسد وقت جدایی
که سبو را نستاند زدستم ،دست یارم