من با خود خویشتنم بیگانه ام
روزهاست در این کویر بی کسی افسانه ام
قصه هایم را کسی معنی نکرد
درد هایم را کسی درمان نکرد
قصه هایم ،روزگاری تلخ داشت
درد هایم ،پیکری از زخم داشت
یاوری در این زمین ،پیدا نشد
همنشین قصه هایم ،دهر شد
کو کسی که دردهایم درمان کند
کو رفیقی که مرا مهمان کند
سال هاست یکه من ره میروم
گاه تند و گاه لنگان میروم
کس پذیرای دلم نیست ای خدا
کس دگر خواهان من نیست ای خدا
من همان درویش کوی و برزنم
در پی سوی چراغی میروم
حال، ای رهگذار خطه ام
من نه سیراب و نه تشنه ام
چند روزی در این سرا با من بمان
بر دل پر سوز من مهمان بمان
نور گرم خانه ام شو یک صباح
طرب و می در کوی ما باشد مباح
گر نماندی هم خیالی نیست ،دوست
سایه ات هم دلخوشی ای نکوست