می دانم میدانی، خانه ام بی تو سرد است و پوشالی
حتی قاب آیینه ام روی تاقچه ی دلم شده خالی
میدانی میدانم ،که هنوز رفتنت را بخاطر دارم
هنوز بودنت را در این خانه ی سرد باور دارم
که شاید باز گردی و شمعدانی های دلم را
از بوی تنت سیراب کنی
شاید اصلا مرا یادت گم کرد
شاید اصلا مثل قدیم مرا تصویر نداری
دیگر من قاب پنجره ی نگاهت را خالی ام
دیگر نبودنت را ،نبوییدنت را ناچاری ام
هنوز میمانم ، وبه دست هایت ایمان دارم
و صمیمی ترین نگاهت را بخاطر میسپارم