گشته ام درویش و آواره صفت در کوی دوست
هر چه نامند مرا باز بگویم نکوست
سالهاست هر خانه را بی بهره من در میزنم
کین دل رنجور خود را دم به دم سنگ میزنم
گویم ای دل کو نسیمی که تو را شاد کند
زین غم کهنه تو را با مهر آزاد کند
گویدم نالی،بنال کین شب سپیدی در ره است
روز چون شد بار دیگر کور سویی بر در است
گویمش تا کی بجویم کوی تا کوی جهان
گویدم بازم بجویش ،او همانا دلبر است
کاش این انگاره ی شهرم هویدایم شود
کاش این دلبر مرا روزی نمایانم شود
من همان دم جان به جان تسلیم جانانش کنم
جان چه قابل ،هستیم را فرش پاهایش کنم