سال هاست با خود خویشتنم در ستیزم،که چرا با خودم ،با دلم ،غریبه ام.
سالهاست من از منم جداست.
سالهاست که تو تاریک خانه ی ذهن آشفته ام ،یه حسرت،یک بغض، یک فریاد،را در بند کشیده ام.
خاموشی را سالهاست که آموخته ام.اما..................
دیگر خارج از توانم است که صدای تپیدن قلبمو مهار کنم.
منتظرم،روزگار یادم داد که تو سکوت انتظار بکشم.
ولی دیگر تاب ادامه دادن ندارم............
بگذار قفس تن را از هم بدرم ،فریاد بزنم ..........
که دستهایت را آرزو دارم
نگاهت را حسرت میکشم
و در آرزوی دیدارت نفس تازه میکنم
تکه وجودم،همه ی هم و غمم ،نگذار در حسرت دیدار چشمهایت ، فنا شوم
مگذار در غم نبودنت ،در درونم بگریم
مرا مانند همه ی عاشقان محکوم به درد نکن
منتظرت میمانم تا بیایی و لحظه لحظه های عمرم را بر دیوار ذهنم چوب خط خواهم کشید.
و به شوق دیدارت ، اقاقی ها را در باغچه دلم خواهم کاشت................