امشب آسمون روح سرکشم بارانیست،صدای غرش ابر ها ،طوفانیست،بادبانهای بلم نگاهت رو پایین بیار ،تا اسیر دریای غم درونم نشوی،
چاره ای نیست که تنها در کنار ساحل روی یک صخره بلند ،زیر یک پناه ،تنها نظاره گر باشی
تو هم رهگذری،به آسانی از طوفان میگذری،برو و مرا تنها بحال خویش رها کن .
من همان موج بلندم که بی پروا صورتم را به صخره های دلت کوبیدم.
من همان بلم کوچک سرگردانم که سالهاست اسیر این دریا شده ام
من همان آسمان بارانیم که تنها گریستن را آموختم.
دیگر قفس تن برایم تنگ است ،صدای فریاد هایم در این غوغا گم شده
گرداب وجودم چه باشکوه مرا در خود فرو میبرد .
رهگذرم ،نخواهی ماند تا آرامش پس طوفانم را ببینی تو نیز مانند آنها بیم خیس از باران را داری.
مانند تمام آنها که غرش آسمانم را ترسیدند و ندانستند که زیر باران بودن خود زیباییست،و نخواستند رنگین کمان را در هوای چشمانم نفس بکشند ......................
خواهی گذشت.....................
و من تنها رد قدمهایت را چشم میمالم، و تنها با نوشته هایم دلخوشم
امشب آسمون روح سرکشم............
آنسوی این هیاهو ،کلبه ایست از جنس دل،دیوار هایش از مهر ،سقف آن پر ز امید
داخلش گرم ز گرمای وجود،و در آن نزدیکی ،بلبلی شاد به باغ میخواند
باغ سرمست حضور شاخسارانش را در باد میرقصاند
تب و تاب شاپرکهای رنگارنگ دیدنیست ،در میان گلهای اطلسی بوییدنیست
کودک خیال من ،در میان زلال آبیش وضو میسازد
و در بر آن یاس سپید رو بسوی آسمان ،سجاده قلبش را میگشاید
قامت عشق میبندد،خالصانه نجوای درونش را بر سجاده اش میپاشد
سجده بر مهتاب میزند،خانه ام گر چه گلی است و سقفش نارون
گر چه اینها خیالات من است ،اماحضورت را میزبانم
سفره ام از گل نرگس،باده ام پر ز می است
در ایوان کلبه ام لختی بمان،تا ماندگی هایت را بر باد بسپارم
یادت هست کان شب رخ ماه در آسمان خودنمایی میکرد
بوم شب زمزمه اش، بی کسی را تداعی میکرد
یادت هست کان شب، شانه ات ، بغض گلویم تر شد
دستهایت گیسوان پریشان مرا در باد، همراهی میکرد
نغمه ی این دلک من همه از عشق تو بود
لیک ،چشمانت چه غریبانه نگاهم میکرد
من برایت از شور وجودم گفتم
با سکوت لب تو ،دل من شادمانی میکرد
لحظه های همه عمرم تکرارتو بود
غافل از این که دلت با دگری، مهربانی میکرد
گله ای از تو ندارم که چرا چونین کردی با من
از خود خویشتنم نالانم که چرا مهربانی میکرد
تو که سر مای وجودت ؛رخنه کرد در قلبم
باز هم من ندانستم و زمستان را بی وفایی میکرد
هم نفس باد صبا......................
بو میکشم ترانه ها، لحظه لحظه ی سرودن غمنامه ی فاصله ها
تو که نیستی کنارم ،قناری ها هم ساکتند،حتی واسه دلخوشیمون، ترانه،لب نمیزنند.
تو آسمون قلب من ،فرشته پر نمیزنه،رو لب های خسته من مهر سکوت میزنه
شاید یک روز تنهایی هام ،از دست من خسته بشن
به حال خود رهام کنند ،یه مرغ پر بسته بشم
تو این غروب بی کسی،دلم دیگه تنگ تو نیست
بزار برم که میدونم،عشق واسه من نه مرهمی است
ای دل من خالی بشو از زمزمه های عاشقی
دوست ندارم تو جون بدی ،توی غروب بی کسی
شیدایی وجود تو ،آتیش زده به پیکرم
کاش دیگه عطر تنت بشه ردای پیکرم
در پس این پنجره ها نگاهم یخ زده براه
هنوز هم میشنوم،زمزمه ی چکاوکا
میخوام بازم قصه بگم
از اون زمون عاشقی
از اون نگاه گرم تو
از خنده های واقعی،
کاش که میشد ،بچه بشیم تو آسمون تاب بخوریم،بازی کنیم ، دعوا کنیم
رو بستنی آب بخوریم
کاش که میشد یواشکی از تو اتاق جیم بزنیم
تا تو حیاط شادی کنیم، با اردکا بازی کنیم
کاش که میشد سر کلاس ،آلو ،لواشک بخوریم
ملچ ملوچ به پا کنیم،از زیر درس فرار کنیم
کاش که میشد ،کنار جو قایق های کاغذیمون ،تو آب شناور بمونن
بچه ها با هم بخونن ،حالا دیگه نوبت کیست؟
نوبت قهر و آشتیه،قهر که بده آشتی خوبه
اینو بچه گیم میدونه
حالا دیگه قد کشیدیم، بزرگ شدیم
شیطنت های کودکی ،خنده های یواشکی
تو اون زمون جا موندن،من موندم و تنهاییام
توی حیاط تاب خوردن،دیگه صدای شوقی نیست
همه دویدن بلدن ،دنبال یه لقمه نون باسر دویدن بلدن
حالا دیگه بسته شده دفتر این خاطره ها
ازش یه قصه بلدم
من موندم و چکاوکا
صفحه ای دیگر از دلم را میگشایم
درونش خط صافی مینشانم
کنار خط صاف تا نخورده
کمی بذر اطلسی میفشانم
شبانگاهان بروی اطلسی ها
دردانه های چشم را میچکانم
بروزی که برویند و ببویم
صبوری را به قلبم میکشانم
صبوری کن،صبوری کن دل من
سپده دم شود حل مشکل من
نشاید ،باشد او در بر من
ولی این دلخوشی دارد دل من
که روزی اطلسی ها یم برویند
ز عطرش مست گردد سر کش من
بسان کودکان ،پر شور و لا قید
دوان گردم به کویت ،دلبر من
تمام دلخوشی ها یم تو بودی
که صد حیف نبودت شد غم من
باز هم شب رسید و عیش ما بر پا شد
عیش با عشق آمد،لیک یار ما بر خواب شد
یار ما کو،سامان ما کو،این همه بر باد شد
سالها غم نامه خواندیم،غافل از این زمزمه
زندگی سوز دل است،عمر ما بر نار شد
کاش مکتب خانه را از سر کنیم در درس عشق
لیک یارا نی نگو این هم برفت و بر تار شد
کاش عشق همی بر بیستون میساختیم
یا چو مجنونم،بیابانم سرای سار شد
خواهم امشب در کنارت میگساری سر کنم
زان چه سود،عمری برفت و نوش ما فریاد شد
کو نسیمی که بیاید،عطر یارم آورد
یار ما ساغی ما بود و باده ام بر خاک شد
ساقیا امشب مرا حالی دگر ده زان سبوی سرخ فام
آن سبوبشکست و ناله هایم باز بر تار شد
دوست داشتن را ،دوست میداشتم
عشق ورزیدن را نیز،دوست میداشتم
واژه،واژه از عشق سرودن را
در کلمات گم شدن را دوست میداشتم
قهقه های مستانه ی دلم را
غوطه ور شدن در رویا را ،دوست میداشتم
بودن با تو را،بوییدن خاطراتت را ،دوست میدارشتم
لحظه لحظه هیجان هضم نامت را بر زبان قاصرم،دوست میداشتم
قلقلک دادن ذهن آشفته ام را با تو نفس کشیدن را،دوست میداشتم
کاش این دوست داشتن ها،این همه نغمه سرودن ها
یا از عشق گفتن ها را، در کنار تو دوست میداشتم
کاش جوانه رویایم،در باغچه دلت میداد جان
کاش ته مانده امیدم را،درکنارت دوست میداشتم
ناتوانم از دیدارت،نا امیدم از شنیدارت
کاش های در نوشته هایم را،دوست میداشتم
زنده ام من به این کاش ها،مانده ام من به این کاش ها
بدان حتی بطلان رویاهایم را،دوست میداشتم
گیسوانم به سپیدی رفت،دیدگانم به کبودی رفت
ناله های قلبم را،در نبودنت،دوست میداشتم
به روز آمدنت، شاید ها را تکه تکه میچسبانم
شیرینی خاطرات جوانیم،منتظرم،تو حتی اگر نباشی،دوست میداشتم
من عاشقانه ها را دوست دارم
سوار بر بال خیال را دوست دارم
هر شب با فرشته ها نغمه سرودن را
یا هم آواز چلچله شدن را دوست دارم
من دل نگرانیهای مادرم را ، زیر عینک نگاه کردن پدرم را
مستانه خندیدن برادرم را دوست دارم
من عشق ورزیدن قناری های همسایه را به یکدیگر دیده ام
من لبخند پسرک همسایه هنگام لیسیدن بستنی اش را دیده ام
من شاعرانه خواندن لک لک های بر بام خانه مشهدی حسن را دیده ام
اینها را دوست میدارم
عشق ورزیدنشان را بو میکشم
و لبخندشان را مزه مزه میکنم
آرامش کلامشان را در بن دلواپسیهایشان رادوست دارم
...........
من زنده ام و هنوز وقت دارم مهر بورزم
و بندگی کنم
من هنوز هم میتوانم آوای گلدسته های مناره های مسجد را با تمام وجود ببلعم
شاکرم به هر چه داده ای و هر آنچه نداده ای
وجودم ،نفسم، رویاهایم، اوج پروازم،حتی سکوتم همه تویی
یا رحمان و یا رحیم
گاه حتی رویا هایمان گنگ و گم هستند
بسان قاصدکی رقصان در باد
که بی هدف اسیر پیچشهای باد به دنبال یک معوا
در التماس دستی که جان پناهش گردد میماند
قاصدک دلم دیگر پر پرواز ندارد
سالهاست که سرگردان کوچه ها خیال است
دیگر توانی نیست
دیگر رویایی نیست
من امروز
دلتنگ دلتنگیهایم هستم
و دلم برای همه دلتنگیهایم تنگ است
برای تمام داشته هایم
برای قسمتی از زندگانیم که زمانه آن را از من دریغ کرد
دلتنگم
حال من غریبه ای هستم که با واژه ها هم غریبم
آسمان هم با تمام عظمتش پذیرای من نبود
چرا که هیچگاه بحالم نگربست