سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ققنوس دلم

به نامش

و به یادش دلم را میگشایم .

و از دریچه نگاهتان سرک میکشم .

من ذره ای از آفرینش در جستجوی یک معوا در گوشه ای از این شهر برزگ  میخواهم دست نوشته هایم را به حراج بگذارم............

و شما دوستان در آغاز این کوچ مرا  مدد رسانید تا شاید وسعت دلم آرامش روزگارتان گردد.

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

پنداشتم قاب چشمانت،آیینه نگاهم خواهد گشت

پنداشتم عطر رویایت،بستر خیالم خواهد گشت

پنداشتم با افسون نگاهم ترا در قلبم محبوس خواهم کرد

پنداشتم با سکوت لب های خشک از محبتت،حضورت را میزبانی خواهم کرد

کاش زمستان عمرم ،بهار گردد درپایان

غروب از دلم رخت بر بندد

خروش کند مهر جویباران

روزگار نا خوشی آخر                کی میرسد به کوی عیاران

رهرو غریب نالانم                  مست شود در باران

غرق باران شود تمام تنم

شکوفه های سیب شود پیراهنم

 

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

من امشب تا سپیده ،

                           خواب را به چشمانم ترم راه نخواهم داد.

من امشب تا طلوع مستانه خورشید،زمان را در بسترم

                             خاموش نخواهم خواند  

 

                    من امشب واژه واژه سکوتم را بروی دفترم خواهم ریخت.

من امشب ناله های عشق را،

                                    نوای تار گیتارم خواهم ساخت.

خیالم چونان پرستوهای عاشق ،

                                   چه با شور به کویت کوچ خواهند کرد.

نگاهم باز حیران نگاه تو

                               و آغوشم همه حسرت

                                                          تو را آرزو خواهند کرد.                           

                              نوای تار و گیتارم، نالان صدای تو   

وجود خسته ام تمنای تو را ،سرشار است.

                             تا سحرگاهان وقت نماندست دگر

من اینجا چشم در راه سپیده ،قدم های خورشید را دانه دانه میشمارم.

شب آرام اخترانش را به آنسوی شفق باز می خواند.

سرا پا شوق دیدارم

                         سرشک عشق را بر روی گلبرگ های دستانت میچکانم

تو را هر چند نخواهم داشت،

                                  در خیالم آرزو دارم

                                                          و عاشقانه ترین زمزمه هایم را برایت شعر میدانم

 

 

 

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

واژه هایم را دگر گم کرده ام،در مخیله ی ذهنم هیچ کلمه ای را نمی یابم که  بروی دفتر قلبم بگنجانم

تا بود برایم ،تاریکی تاریکی،سالهاست در پس این پنجره ها رخ خورشید را ندیده ام

سال هاست در خلوت دلم تنها یک جمله تکرار شد:نبودنت ،بودنت را برایم نا آشنا کرد

قلب ویرانه ام را چه کسی از نو بنا خواهد کرد نمیدانم

من دگر با تمام دلخوشی ها غریبه ام

هر چه بود برایم ،گذشت.حال هر چه هست

واژه است،واژه است

انگار در دامنه کوهی اسیرم که نه راه رفتن دارد ،نه نای بازگشت

.............................

رفتنم را دوست داشتم.اما در این مسیر جایی برای دستهایم نیست تا تن خسته ام را به اوج کشم

تنها باز تاب صدایم همدمم گشته

تو چه چالاک از کنارم گذشتی ،و ندیدی که من دستانم ،دستانت آرزوست

حال تو در قله نا پیدایی من اینجا........................


ارسال شده در توسط sahar satvat

نفسم شمارش میکند ثانیه های زیستنم را

تن رنجور و خموشم انتظار میکشد بوییدنت را

چه بی رحمانه به شلاق میکشد  باد  پاییز زرد برگ های وجودم را

میشنوم ، ناله های بی صدایشان را

در خفا میگریند

میشنوی ؟

لحظه زیستنم پایان است

یا که نه؟

من دلم این چنین میخواهد که بدانم رهم انتهایش آغاز است

میزنم من نهیب بر دلم

که چرا نالان است

که چرا بازی ایام را بی قاعده پایان است

تیرگی را بس است               نومیدی هم بس است

دل به نوری دارم       که نوازد چشمانم           یا چونان میدانم

 ............................. 

خسته ام       از این همه غم خسته ام         از درد هایم خسته ام     

خستگی هایم را درمان شو

ماندگی هایم  در راه  را همگام شو

منتظر میمانم تا بیایی و دق الباب کنی

من در بگشایم و ببینم روی چون ماهت

نفسم در هوای تن تو تازه شود               و کویر دل من دشت آلاله شود

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

 

سالهاست همگان چشم براهت دارند

معجزه دیرارت را حسرت دارند

جاده های منتهی به شهر را هر روز بو میکشم

شاید عطر تنت ، زودتر مژده ی آمدنت را برایم ارمغان آورد

هر روز ،در غروب بی کسیم  تو ناجی من هستی

پر پروازم آی، راحت جانم آی

هر آدینه، قاصدک های رقصان در باد را پرسانم

هر روز ش چلچله ها را میهمان دارم

که نباشد آیی و من زود تر آنجا نباشم

مهدی جان ، تا نیایی دل آرام ندارم

سرورم هر دم آرزوی دیدارت را بر جان دارم

هر آدیینه میمانم ،

منتظر که بیایی جانم

 خاک پایت را طوطیای چشمانم

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

می دانم میدانی، خانه ام بی تو سرد است و پوشالی

حتی قاب آیینه ام روی تاقچه ی دلم شده خالی

میدانی میدانم ،که هنوز رفتنت را بخاطر دارم

هنوز بودنت را در این خانه ی سرد باور دارم

که شاید باز گردی و شمعدانی های دلم را

از بوی تنت سیراب کنی

شاید اصلا مرا یادت گم کرد

شاید اصلا مثل قدیم مرا تصویر نداری

دیگر من قاب پنجره ی نگاهت را خالی ام

دیگر نبودنت را ،نبوییدنت را ناچاری ام

هنوز میمانم ، وبه دست هایت ایمان دارم

و صمیمی ترین نگاهت را بخاطر میسپارم

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

من با  خود خویشتنم بیگانه ام

روزهاست در این کویر بی کسی افسانه ام

قصه هایم را کسی معنی نکرد

درد هایم را کسی درمان نکرد

قصه هایم ،روزگاری تلخ داشت

درد هایم ،پیکری از زخم داشت

یاوری در این زمین ،پیدا نشد

همنشین قصه هایم ،دهر شد

کو کسی که دردهایم درمان کند

کو رفیقی که مرا مهمان کند

سال هاست یکه من ره میروم

گاه تند و گاه لنگان میروم

کس پذیرای دلم نیست ای خدا

کس دگر خواهان من نیست ای خدا

من همان درویش کوی و برزنم

در پی سوی چراغی میروم

حال، ای رهگذار خطه ام

من نه سیراب و نه تشنه ام

چند روزی در این سرا با من بمان

بر دل پر سوز من مهمان بمان

نور گرم خانه ام شو یک صباح

طرب و می در کوی ما باشد مباح

گر نماندی هم خیالی نیست ،دوست

سایه ات هم دلخوشی ای نکوست

 

 


ارسال شده در توسط sahar satvat

من از کوره راه های خاطره به حریمت سرک میکشم

و در باغ رویایت بدنبال ردی از آشنای غریبه ، روزهایم را خط میکشم

من پروانه ای از دشت شقایق ها در جستجوی یک نشان از دوست

در سرزمینت پر میزنم

گمانم بود در این ورای زمین همدلی  همگام قدمهایم شود

گمانم بود در این وانفسای دنیا هنوز گرمی نفسی صورتم را جان بخشد

...........................

من شقایق کوچک دشت آرزو ها بی مهابا گلبرگهایم را فدای یک نگاه کردم

دریغ

که تنها جویبار گلبرگهایم را در آغوشش فشرد

اما میدانم

که هنوز در کوچه های معرفت کورسوی چراغی هست

میدانم گرد شمعدانی های حیاط دلم هنوز شاپرکی هست

صداقت کلامم

سخاوت دلم

گرمای نوشته هایم

به سرمای وجودت گرمی هدیه خواهد کرد

سیاهی نا امیدی را دوست ندارم

روشنی چشمانت را آرزو دارم

معرفت واژه ایم را میهمان باش

و به زلالی اشک باران، پذیرایش شو


ارسال شده در توسط sahar satvat

چه بزرگند انسانهایی که بی بال پرواز ، در اوج، باشکوه سایه بر زمین میگسترند.

جانشان را بر کف دست های مهربانشان نثار انسانیت میکنند.

در کنار ما ، در همین شهر بزرگ ،راد مردی میزیست با روحی از جنس آسمان و به بلندای شکوه باران

جنس تنش حریر بهشتی و دستهایش لطافت گلبرگ های شکوفه های سیب

آتش سوزان خنکی نسیم شد برایش،و مسیر بهشتش

عاشقانه زیست و چه عاشقانه رفت

قصه دخترکی شد که جان خویش را گرو جان او کرد

کنار عکس او همیشه سرخی شقایق

و در بلندای عروجش بالهای فرشتگان سایه افکنده اند

آواز چکاوک های دشت کربلا نثار روح بلندش

یادش همیشه در بین مردم زنده خواهد ماند

 

 

 

تقدیم به مرد آسمانی که با رفتش جانی بخشید

یادش گرامی

 

 


ارسال شده در توسط sahar satvat
<      1   2   3   4      >